پارت های ۱۷۰تا۱۷۴

ساخت وبلاگ
 

***

سبد خریدی که کاملاً پر شده بود را به دنبال خودم کشیدم و با ذهنی آشفته به سمت صندوق حرکت کردم.
بعد از حساب کردن هزینه ی خریدهایم؛ کیسه های سنگین را به سختی برداشتم و به راه افتادم.
صندوق عقب ماشین پدر را باز کردم و کیسه ها را داخل آن جا دادم.
نفس نفس زنان درب صندوق را بستم و شالی که در مرز افتادن بود را روی سرم کشیدم.
چهره ی آشنای هاله را دیدم که از کنار خیابان عبور می کرد.
آهسته نامش را صدا زدم و او هم با لبخند کمرنگی؛ سر به زیر به سمتم آمد.
کنار هم نشستیم و من در کمال آرامش ماشین را به حرکت در آوردم.
- خیلی کم پیدا شدی! از اون همه صمیمیتی که با کیا داشتی... بعید بود این جوری کناره گیری کنی ازمون.
ملیح تر لبخند زد.
- انتظار داشتی تا آخر عمر سربار شما باشم؟
- نه اصلا.ً منظورم این نبود.
- من منظور ها رو از لحن صحبت طرف مقابلم می فهمم. تو می خواستی بدونی من و کیا هنوز هم باهم در ارتباطیم یانه. بااین که جوابم ناراحتت می کنه باید بگم آره. هنوز هم مثل یک برادر؛ هروقت بهش نیاز داشته باشم کنارمه.
زیر چشمی نگاهش کردم و ناشیانه مسیر صحبت را عوض کردم.
- از بیمارستان می اومدی؟
- نه. فرودگاه بودم.
فرمان از زیر دست هایم رها شد.
به سرعت خودم را جمع کردم و ماشین را گوشه ای نزدیک به اپارتمانِ محل سکونت هاله پارک کردم.
- فرودگاه چرا؟
- نگو که نمی دونی آقای افتخار امشب پرواز داشت. اونجا بودم که بهت زنگ زد.

- اون... اونجا چیکار می کردی؟
بلافاصله پلک زدم و ادامه دادم:« منظورم اینه که نمی دونستم هومان رو می شناسی!»
- تو که اون روز جلوی خونه ی من، ما رو دیدی!
شرم زده لب گزیدم. هاله ی آرامِ همیشه ... امروز عجیب در لفافه مرا می کوباند.
گویا تمام این مدت سکوت کرده بود و حال قصدِ بیان کردن حرف های دلش را داشت. آن هم به روش خودش!
- انگار سرنوشت ما جوری گره خورده به هم، که هرپسری توی زندگیِ تو؛ یه ربط به پیچ و خم های زندگیِ من داره. من مجبور نیستم چیزی رو برای تو توضیح بدم. چون دکتر افتخار کیا نبود که بخاطر احساسِ بینتون تو رو محق بدونم برای سین جیم کردنم.
- من... من قصدم سین جیم کردن کسی نیست!
- این احساسیِ که من از نحوه ی سوال کردنت می گیرم! اگر می خوای این فکر رو نکنم پس لحن صحبت کردنت رو عوض کن.
راست می گفت. من همیشه جوری صحبت می کردم که انگار هاله طلب داشتم.
جوری که گویا او آمده باشد تا برای من شفاف سازی کند. کج فهمی های ذهنم را به راه راست هدایت کند و در آخر هم همان لبخند آرام همیشگی اش را بزند و برود.
دستم دنده ی مکعبی شکل ماشین را فشرد.
هاله ادامه داد:« ما دوتا همکار ساده بودیم. همین! بیشتر کنجکاوی نکن چون فکر های بدی درموردت به ذهنم میاد.»
- چه فکرهایی؟
- این که تو هم خدا رو می خواستی و هم خرما رو.
واکنش نشان دادم و با لحن تندی گفتم:« زیاده روی نکن هاله!»

- هرچی می گم حقیقت محضِ! خودت متوجه نیستی اما هرکس این بازجویی های تورو ببینه متوجه می شه چه قدر نسبت به ادم های اطرافت احساس مالکیت داری. جوری که نمی تونی ببینی هیچ کس به غیر از خودت بهشون نزدیک بشه! این واقعا چیز خوبی نیست.
- من اینجوری که می گی نیستم!
- من چیزی که می بینم رو می گم! چرا تحمل نداری هیچ دختری سمت مردای زندگیت بره؟
بغض کرده بودم اما من هم شمشیر از رو کشیدن را بلد بودم.
ابرویم را بالا دادم و بی رحمانه گفتم:« شاید چون دخترهای اطراف من لیاقت اون ها رو ندارن!»
بر خلاف انتظارم عصبی نشد و حتی واکنش بدی هم نشان نداد.
صدایش مثل من لرزید و دست هایش عرق نکرد.
کاملاً مسلط پاسخ داد:
- لیاقت آدم ها رو تو نمی تونی مشخص کنی! من اهل دعوا نیستم. کشش مباحثه های بی مورد رو ندارم. چیزی رو گفتم که شاید نزدیکانت هم متوجه اون شده باشن اما به روت نیاورده باشن. هیچ با خودت فکر کردی وقتی کیا این احساس رو پیدا بکنه چقدر توی روحیه اش تاثیر میذاره؟
سرم را چرخاندم.
- من هیچ حسی به هومان ندارم. کیا این رو می دونه!
- پس دلیلی نداره برات مهم باشه که من چرا فرودگاه بودم درحالی که هومان به تو اجازه ی اومدن نداد.

سرم را بالا و پایین کردم و شیشه را کمی پایین کشیدم.
- فقط از این ناراحت شدم که به توی مثلا همکار اجازه داد قبل رفتن ببینیش اما من رو از این محروم کرد. فکر می کردم هومان من رو دوست خودش می دونه!
دست گیره ی در را کشید و در حالی که پایش را بیرون می گذاشت گفت:« هیچ مردی نمی تونه زنی رو که عاشقانه دوست داره به چشم یک دوست ببینه! قرار نیست آدم های زندگی‌ت به هر سازی که تو می زنی برقصن.
پیاده شد و قبل از این که در را ببندد کمی خم شد.
- امیدوارم از حرف هام ناراحت نشده باشی. به دور از تعصب فکر کن ببین حق رو به من می دی یا نه. سرم را چرخاندم تا قطره اشکی که روی گونه ام چکید را نبیند.
به محض بسته شدن در؛ پایم را روی پدال گاز فشردم و به سرعت دور شدم.
در ورودی را که باز کردم صدای داد و فریاد کیا دلم را لرزاند.
- دیگه هیچ کس نمی تونه برای من تصمیم بگیره!
کیف از دستم رها شد و دوان دوان پله ها را بالا رفتم.
در ورودی باز بود. کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم.
مادرم روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بود و عمه اکرم و کیمیا هم در حالی که با ترس یک دیگر را نگاه می کردند با فاصله ی کمی از مادر ایستاده بودند.
به سختی لب زدم:
- چی شده؟

نگاهم اطراف خانه را چرخ می زد به دنبال کسی که فریاد مردانه اش نفسم را تنگ کرده بود ولی هیچ خبری نبود!
کیمیا به سمتم آمد و فوری دستم را چسبید.
- برو پیش کیا! فقط تو می تونی آرومش کنی. دیوونه شده سروین دیوونه!
بهت و حیرت ام هر لحظه بیشتر می شد!
قدم برداشتم و بدون در زدن در اتاقش را باز کردم.
نگاهم روی وسایل به هم ریخته ای که روی زمین پخش و پلا شده بود چرخید و بالا آمد.
کیا روی تخت نشسته بود و سرش را میان دست هایش گرفته بود.
در را بی صدا بستم و آهسته جلو رفتم.
- چی شده؟
سرش را بالا آورد و رگه های سرخی که سفیدی چشم هایش را در بر گرفته بود گلویم را چنگ زد.
کنارش نشستم و دستم را روی بازویش گذاشتم.
- کیا... تو قول دادی آروم باشی! این چه وضعیه؟
دستم را میان دستش گرفت و فشرد.
دردم آمد اما این در برابر دردی که بغض صدای کیا به جانم انداخته بود پشیزی ارزش نداشت.
- با من ازدواج کن. بدون این که نگران حرف های اون آدم هایی باشی که بیرون نشستن.

پارت های ۱۷۰تا۱۷۴...
ما را در سایت پارت های ۱۷۰تا۱۷۴ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samanajafpoor-roman بازدید : 74 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1397 ساعت: 21:45