پارت های۱۶۲تا۱۶۵

ساخت وبلاگ
 


قدمی فاصله گرفتم و دامن لباسم را جمع کردم تا راحت تر قدم بردارم.
پا تند کردم و وارد راهروی ورودی شدم.
پله ی اول را بالارفتم؛ دستم از پشت کشیده شد.
در پی کشیده شدن دستم؛ کامل به طرف عقب برگشتم که سینه به سینه ی کیا شدم.
بااین که یک پله از من پایین تر بود، باز هم قدم به سرشانه اش می رسید.
سوالی نگاهش کردم. انگشت اشاره اش را از جلوی باز مانتویم عبور داد و با پشت انگشتش پارچه ی لطیف لباس را لمس کرد.
- این لباس...
انگشتش را به حرکت درآورد و تکه موی فر شده ام را که کنار صورتم افتاده بود به دست گرفت.
- این مدل مو...
دستش آرام روی صورتم خزید.
- این آرایش...
انگشت شصتش را نرم روی لب پایینم کشید.
- این رژی که هرکاری باهاش می کنی یه ذره کمرنگ نمی شه! 
نگاهش را به چشم هایم داد.
- خیلی بهت میاد.
سرش را نزدیک گودیِ گردنم آورد و عمیق نفس کشید.
- بوی عطرت هم معرکه است.
سرش را جدا کرد و منِ حیران را از چشم گذراند.
- ولی دیگه نمی خوام کسی جز من مبهوت این همه زیبایی بشه!

به سرعت اخم کردم و هرآنچه حس خوب از حرف هایش گرفته بودم یک مرتبه دود شد و به هوا رفت.
- حرف هایی که بهت زدم رو فراموش نکن کیا.
عقب کشیدم و وارد خانه شدم.
او هم در حالی که نفسش را پرصدا بیرون می فرستاد و تک دکمه ی کتش را باز می کرد پشت سر من بالا آمد و به سمت خانه شان رفت.
مادر درحالی که ظرف سالاد را روی میز می گذاشت گفت:
- چرا انقدر زود برگشتی؟
شالم را روی مبل رها کردم.
- حوصله ام نکشید. خیلی مهمونی مهمی نبود.
به سر و وضعم اشاره ای کرد.
- واسه یه مهمونی که مهم نبود انقدر به خودت رسیدی؟
با دست صورتم را نمایشی باد زدم و درحالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
- خیلی گرمم شد. من برم لباسم رو عوض کنم.
- سروین صبر کن.
سر جایم ایستادم و در دل خدا رحمتت کندی برای خودم گفتم.
- نکنه توی زندگیت اتفاقاتی افتاده که من ازش بی خبرم؟
لبه ی مانتویم را میان مشت ام جمع کردم.
- چه اتفاقایی مثلا؟
دست به سینه شد و زیرکانه نگاهم کرد.
- مثلا اتفاقایی که باعث شده توی همیشه ساده؛ تااین حد عوض بشی!
- مامان حالا من یک بار خواستم حال و هوام عوض بشه ها! ببین چه حرف هایی از خودت در میاری... ساده باشم می گی افسرده ام؛ به خودم برسم می گی عوض شدم. چه کنم بالاخره؟

مادر آهی کشید و جلو آمد.
دستش را نوازش وار روی صورتم کشید.
- من از خدامه تو همیشه انقدر سر زنده باشی دختر نازم.
روی دستش بوسه ای زدم.
- نگران من نباش... من خوبم!
ترس ته چشم هایش موج می زد اما لبخند زد و به اتاقم اشاره کرد.
- برو به کارت برس .
عقب عقب رفتم و در حالی که بوسه ای در هوا برایش می فرستادم گفتم:
- شام نخوردم؛ اون قرمه سبزیِ خوش مزه ی وسوسه انگیزت رو از رو میز برندار تا من بیام.
سری تکان داد و من هم با کشیدن دست گیره وارد اتاق شدم.
کیفم را روی تخت رها کردم و بعد از در آوردن مانتو و شالم، روی صندلی جلوی میز نشستم.
دستم به سمت گوشم رفت تا گوشواره ام را در بی آورم؛ نگاهم به جای خالی گردنبندم افتاد و ذهنم به ساعتی پیش پر کشید.
" - خواهش می کنم. من دیگه نمی خوام اشتباه کنم. نمی خوام از دست بدم.
پلک زدم و سرم را کنار کشیدم.
شال از سرم سر خورد و پایین افتاد.
کیا به گردنم اشاره کرد.
- چقدر خالی به نظر می رسه! انگار جوری که باید باشه نیست.

دستم نا خودآگاه جای گردنبندم را لمس کرد.
کیا آرام خودش را جلو کشید و‌ سرش را زیر گوشم آورد. زمزمه کرد:
انقدر خواستنی هستی که نشه به راحتی ازت دل بکنم!
موهایم را از روی شانه ام کنار زد و انگشت اشاره و سبابه اش را روی ترقوه ام گذاشت و نرم به سمت سرشانه ام کشید.
- توهم منو میخوای. از دو دو زدن مردمک چشمت معلومه!
چشم هایم را بستم و به در چسبیدم.
دستش از حرکت ایستاد.
- بپوش گردنبندتُ. جداش نکن از خودت.
قلب رمیده ام قصد رام شدن نداشت.
چشم دزدیدم و در سکوت به دست های درهم پیچیده شده ام خیره شدم.
دستش را روی دست هایم گذاشت.
- بهت قول می دم دیگه ناراحتت نکنم. قول می دم از جونم بگذرم اما از تو نه. فقط تو دستت رو توی دستم بذار. خیالم از بودنت راحت باشه جلوی عالم و آدم می ایستم.
مگر چقدر می توانستم تاب بی آورم؟
تاهمین جا هم خیلی مقاومت به خرج داده بودم که در آغوشش غش نکرده بودم.
دستم چرخید و انگشت هایمان میان هم قفل شد.
دستم را محکم فشرد و مطمئن لب زد.
- پشیمونت نمی کنم."

پارت های ۱۷۰تا۱۷۴...
ما را در سایت پارت های ۱۷۰تا۱۷۴ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samanajafpoor-roman بازدید : 137 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1397 ساعت: 21:45