پارت های۱۶۶ تا ۱۶۹

ساخت وبلاگ

لبخند غیر ارادی که روی لبم شکل گرفته بود را پس زدم و گوشواره ام را روی میز انداختم.
شب عجیبی بود!
همه چیز را باهم داشت. غم؛ حسرت؛ دعوا؛ عشق...
با به یاد آوردن دعوا؛ به سرعت چرخیدم و موبایلم را از کیفم بیرون کشیدم و شماره ی هومان را گرفتم.
آهنگ پیشواز بی کلامش؛ مدام تکرار می شد و گویی می خواست به من بفهماند:« مخاطبت قصد پاسخ گویی ندارد.»
لب برچیدم موبایل را میان دستم فشردم.
دقیقه ای نگذشته بود که میان دستم لرزید و عکس کیا روی صفحه نقش بست.
- الو؟
- پنجره رو باز کن.
سرم به سمت پنجره چرخید و با تعجب از جایم بلند شدم.
در حالی که تلفن را با یک دستم کنار گوشم نگه داشته بودم؛ پرده را کشیدم و پنجره را گشودم.
- باز کردم.
-‌صبر کن.
صدای خش خش آرامی آمد و بعد از آن؛ طنابی از بالا به پایین فرستاده شد.
دستم را دراز کردم و طناب را به سمت خودم کشیدم و جعبه ی کوچکی که به آن متصل بود را جدا کردم.
- این چیه دیگه؟
- یه نشونه برای شروع دوباره.


درجعبه را باز کردم.
گردن بند خودم بود.
همانی که موقع رفتن از گردنم در آوردم.
سرم به سمت میز آرایش چرخید.
هنوز همان جا بود.
پس این که کیا فرستاده بود چه؟
- این که گردن بند خودمه!
- ظاهرشون یکیه! باطنشون متفاوته.
قفلش را باز کردم و نگاهم خیره به عکس دونفره ی خودم و کیا ماند.
از پشت میان آغوشش بودم. دست هایش روی شکمم قفل شده بود و سرشانه ام را بوسه می زد!
دستم را روی پلاک کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.
کیا از پشت خط گفت:« اون قبلی رو با همه ی خاطرات بد و خوبش بذار کنار. من تنها که باشم گند می زنم!»
کنایه اش به عکس تک نفره اش بود که در پلاک قبلی جاساز شده بود!
طناب را بالا کشید و ادامه داد:« پنجره رو ببند. هوا سرده!»
حرف گوش کن شده بودم! مطیع و رام.
پنجره را بستم و روی تخت نشستم.
- دستت درد نکنه!
- قابل تو رو نداره نفس.
و به دنبال حرفش نفس عمیقی کشید.
- هوای بودنت انگار یه جور دیگه است.
- چه جوری؟
- پاک تر. خالص تر.
لبم کش آمد و قلب ها چه ساده با یک جمله شاد می شوند!
هردو سکوت کردیم.
تنها صدای نفس هایمان بود که به گوش می آمد.
- حاضرم تا صبح همین جوری بی حرف نفس هاتُ بشمارم.
لب گزیدم.
احساساتِ مدفون شده اش؛ فوران کرده بود و مذاب مانند تمام وجودم را ذوب می کرد.

- سروین.
بی اراده گفتم:
- جانم.
سکوت کرد و دوباره من بودم که به حرف می آمدم.
- چی می خواستی بگی؟
- یادم رفت!
خندیدم و او هم خندید.
- پس من قطع می کنم هر وقت یادت اومد زنگ بزن.
شتاب زده گفت:
- نه قطع نکن!
- چرا؟
- چون هنوز نگفتم دوستت دارم.
سرم را کج کردم و گوشه ای از موهایم را به بازی گرفتم.
- خب الآن بگو.
- دوستت دارم.
همین! ساده و دل فریب.
- منم!
- تو هم چی؟
با شیطنت پنهانی زمزمه کردم:
- منم دارم.
- چی داری؟
- دوست.
تشر زد:
- سروین
قهقهه زدم و پشت بندش بی پروا اعتراف کردم:
- منم دوستت دارم.
نفس آرامی کشید و شب بخیر کوتاهی گفت.
تلفن را قطع کردم.
بعد از پاک کردن آرایشم؛ لباسم را عوض کردم. قرمزِ پر دردسر را در کاور گذاشتم و گوشه ای ترین و دور ترین قسمت کمدم آویزانش کردم.
دیگر نمی پوشیدمش!
نه برای این که کیا گفته بود؛ بلکه برای این که نمی خواستم خاطره ای جز امشب را با آن تجربه کنم.
و البته حساسیت کیا هم در تصمیمم دخیل بود!
دیر وقت بود و روز بعد هم از آن روز های شلوغی بود که وقت سر خاراندن نداشتم.

خوابیدم و راحت ترین خوابِ عمرم را تجربه کردم.
***
خود کار را در جیب لباس فرمم فرو بردم و با خستگی دست هایم را کشیدم.
از وقتی پایم را در بیمارستان گذاشته بودم سرِ پا بودم و زانو هایم دیگر تحمل وزنم را نداشتند.
روی صندلی نشستم و چشم هایم را دقیقه ای روی هم گذاشتم.
ویبره ی موبایلم باعث شد بی حوصله دست در جیبم کنم.
با دیدن اسم هومان؛ شتاب زده تماس را وصل کردم.
- چرا هرچی از دیشب بهت زنگ زدم جواب ندادی! کجا بودی آخه؟
- دارم می رم. زنگ زدم خداحافظی کنم.
نفسم بند آمد و ناخن هایم را محکم در کف دستم فرو کردم.
- کجایی؟
- فرودگاه.
- هومان... نرو.
- پشیمون نمی شم! یک بار تو زندگیم تصمیم درست گرفتم.
از جایم بلند شدم و اشک بی مهابا مهمان صورتم شد.
- هومان... ما هنوز باهم صحبت نکردیم. من... من هنوز نگفتم که چقدر متاسفم. بذار ببینمت.
- دیدنت فقط پای رفتنم رو سنگین می کنه! پروازم نزدیکه. دعا کن با رفتنم حالم بهتر بشه.
هق هق بی امانم؛ دست خودم نبود.
- ببخشید. ببخشید. به خاطر هر چیزی که با بودن من تو زندگیت سرت اومد. ببخشید که نشد اون جوری که می خواستی باشم.
صدای زنی می آمد که شماره پرواز را اعلام می کرد.
- باید برم. عذر خواهی نکن! تو دقیقاً همون جوری بودی که من انتظار داشتم. غیر از این بودی که دیگه انقدر دوستت نداشتم!
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
- بهم زنگ بزن. ایمیل بده! واتساپ، تلگرام... هرچی که شد. خواهش می کنم.
خندید. و نفهمیدم از ته دل بود یا محض خاطره ی خوب به جا گذاشتن.
- چشم! اجازه بده برم. بهت قول می دم خبرهای خوبی ازم بشنوی.
از ته دل ان شاءالله گفتم و با دلی نا آرام خداحافظی کردم.

پارت های ۱۷۰تا۱۷۴...
ما را در سایت پارت های ۱۷۰تا۱۷۴ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samanajafpoor-roman بازدید : 159 تاريخ : جمعه 17 فروردين 1397 ساعت: 21:45